متن روضه حضرت قاسم

 

متن روضه حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام ـ متن روضه ششم محرم ـ رهبر معظم انقلاب

یکى از این قضایا، قضیه به میدان رفتن «قاسم‌بن‌الحسن» است که صحنه بسیار عجیبى است. قاسم‌بن‌الحسن علیه‌الصّلاه والسّلام یکى از جوانان کم سالِ دستگاهِ امام حسین است. نوجوانى است که «لم یبلغ الحلم»؛ هنوز به حدّ بلوغ و تکلیف نرسیده بوده است. در شب عاشورا، وقتى که امام حسین علیه‌السّلام فرمود که این حادثه اتّفاق خواهد افتاد و همه کشته خواهند شد و گفت شما بروید و اصحاب قبول نکردند که بروند، این نوجوان سیزده، چهارده‌ساله عرض کرد: «عمو جان! آیا من هم در میدان به شهادت خواهم رسید؟» امام حسین خواست که این نوجوان را آزمایش کند – به تعبیر ما – فرمود: «عزیزم! کشته‌شدن در ذائقه تو چگونه است؟» گفت: «احلى من العسل»؛ از عسل شیرین‌تر است.
ببینید؛ این، آن جهتگیرىِ ارزشى در خاندان پیامبر است. تربیت‌شده‌هاى اهل بیت این‌گونه‌اند. این نوجوان از کودکى در آغوش امام حسین بزرگ شده است؛ یعنى تقریباً سه، چهار ساله بوده که پدرش از دنیا رفته و امام حسین تقریباً این نوجوان را بزرگ کرده است؛ مربّى‌ به تربیتِ امام حسین است. حالا روز عاشورا که شد، این نوجوان پیش عمو آمد. در این مقتل این‌گونه ذکر مى‌کند: «قال الرّاوى: و خرج غلام» (لهوف، ابن‌طاووس، ترجمه سید احمد زنجانى، (با نام آهى سوزان بر مزار شهیدان)، ص ۱۱۵). آن‌جا راویانى بودند که ماجرا‌ها را مى‌نوشتند و ثبت مى‌کردند. چند نفرند که قضایا از قول آن‌ها نقل مى‌شود. از قول یکى از آن‌ها نقل مى‌کند و مى‌گوید: «همین‌طور که نگاه مى‌کردیم، ناگهان دیدیم از طرف خیمه‌هاى ابى‌عبداللَّه، پسر نوجوانى بیرون آمد: «کانّ وجهه شقّه قمر»؛ چهره‌اش مثل پاره ماه مى‌درخشید. «فجعل یقاتل»؛ آمد و مشغول جنگیدن شد.»
این را هم بدانید که جزئیات حادثه کربلا هم ثبت شده است؛ چه کسى کدام ضربه را زد، چه کسى اوّل زد، چه کسى فلان چیز را دزدید؛ همه این‌ها ذکر شده است. آن کسى که مثلاً قطیفه حضرت را دزدید و به غارت برد، بعداً به او مى‌گفتند: «سرق القطیفه»! بنابراین، جزئیات ثبت شده و معلوم است؛ یعنى خاندان پیامبر و دوستانشان نگذاشتند که این حادثه در تاریخ گم شود.
«فضربه ابن فضیل العضدى على رأسه فطلقه»؛ ضربه، فرق این جوان را شکافت. «فوقع الغلام لوجهه»؛ پسرک با صورت روى زمین افتاد. «وصاح یا عمّاه»؛ فریادش بلند شد که عموجان. «فجل الحسین علیه‌السّلام کما یجل الصقر». به این خصوصیات و زیباییهاى تعبیر دقّت کنید! صقر، یعنى بازِ شکارى. مى‌گوید حسین علیه‌السّلام مثل بازِ شکارى، خودش را بالاى سر این نوجوان رساند. «ثمّ شدّ شدّه لیث اغضب». شدّ، به معناى حمله کردن است. مى‌گوید مثل شیر خشمگین حمله کرد. «فضرب ابن‌فضیل بالسیف»؛ اوّل که آن قاتل را با یک شمشیر زد و به زمین انداخت. عدّه‌اى آمدند تا این قاتل را نجات دهند؛ اما حضرت به همه آن‌ها حمله کرد.
جنگ عظیمى در‌‌ همان دور و برِ بدن «قاسم‌بن‌الحسن»، به راه افتاد. آمدند جنگیدند؛ اما حضرت آن‌ها را پس زد. تمام محوطه را گرد و غبار میدان فراگرفت. راوى مى‌گوید: «وانجلت الغبر»؛ بعد از لحظاتى گرد و غبار فرو نشست. این منظره را که تصویر مى‌کند، قلب انسان را خیلى مى‌سوزاند: «فرأیت الحسین علیه‌السّلام»: من نگاه کردم، حسین‌بن على علیه‌السّلام را در آن‌جا دیدم. «قائماً على رأس الغلام»؛ امام حسین بالاى سر این نوجوان ایستاده است و دارد با حسرت به او نگاه مى‌کند. «و هو یبحث برجلیه»؛ آن نوجوان هم با پا‌هایش زمین را مى‌شکافد؛ یعنى در حال جان دادن است و پا را تکان مى‌دهد. «والحسین علیه‌السّلام یقول: بُعداً لقوم قتلوک»؛ کسانى که تو را به قتل رساندند، از رحمت خدا دور باشند.
این یک منظره، که منظره بسیار عجیبى است و نشان‌دهنده عاطفه و عشق امام حسین به این نوجوان است، و درعین‌حال فداکارى او و فرستادن این نوجوان به میدان جنگ و عظمت روحى این جوان و جفاى آن مردمى که با این نوجوان هم این‌گونه رفتار کردند.

*********************

متن روضه حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام ـ متن روضه ششم محرم ـ علی اصغر آرزومند

شرمنده ام که اشک ندارم برای تو
گوهر نداشتم که بریزم به پای تو
یک قطره اشک آتش دوزخ کند خموش
این گوشه ای از اثرخون بهای تو
من از حرارتی که درون دلم بود

قال رسول الله (ع) :« إنَّ لِقَتْلِ الْحُسَیْنِ حَرَارَهٌ فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ لَنْ تَبْرُدَ أَبَداً »(مستدرک الوسائل، ج ۱۰ص ۳۱۸)
 شهادت امام حسین علیه السلام در دل‏های افراد با ایمان آتش و حرارتی ایجاد می‏کند که هرگز خاموش نخواهد شد..

فهمیده ام که شیعه ام ومبتلای تو
زنده تر ازتو نیست به عالم خدا گواست
مانده است از ازل به ابد رد پای تو
توسوز داده ای به صداهای روضه خوان
غیر از تو نیست گرمی بزم عزای تو
حسین…..
هم منبری ،هم ذاکر ،هم سینه زن تویی
ما هیچ کاره ایم در این خیمه های تو
کرببلا سفره احسان مادرت
شد سفره دار مادر تو مجتبای تو
آری هنوز خرج عزایت به دست اوست
اوکه شده است دارو ندارش فدای تو
پشت بقیع روضه تو بی کفن خوش است
چون روضه ی کریم به کرببلای توست

آقا…حسین…
فتیله ی عشق و سوز و مقتل خوانی دست خود اهلبیته،دست حضرت زهراست،هر شب یه جور برامون سفره پهن میکنند، امشب هم شب یتیم نوازیه،یا اباعبدالله،شب عاشورا همه حرف زدند،اخرین نفر قاسم بود دستش رو بالا گرفت،فرمود چیه عزیزم، فرمود:عمو فردا  من هم کشته میشوم، ابی عبدالله فرمود: مرگ در ذایقه تو چگونه است، صدازد بدون معطلی،پسر کریمه،باید بهترین جواب رو بدهد،صدا زد: “احلی من العسل” مرگ از عسل برای من شیرین تر است ،لذا ابی عبدالله فرمود: فردا تورا به بلای عظیم میکشند.
بخدا هرکس اقتدا به زهرا کرده،هر کس بیشتر زهرایی بوده تو کربلا بیشتر به بلا گرفتار شد

من برایت پدرم پس تو برایم پسری
چه مبارک پسری و چه مبارک پدری
یاد شبهای مناجات حسن میافتم
میوزد از سر زلف تو نسیم سحری
همه گشتیم ولی نیست زره به اندازه تو
نه کلاه خودی نه یک زرهی نه سپری
من از آنجا که به موسی ایت ایمان دارم
میفرستم به سوی قوم تو را یک نفری
بی سبب نیست حرم پشت سرت افتاده
نیست ممکن بروی ودل مارا نبری
قاسمم را بروی زین بگذارم باز هم
قمری را به روی دست گرفته قمری
نوعروست که نشدموی تورا شانه کند
عاقبت گیسویت افتاد به دست دگری
تو خودت قاسمی و
یعنی تقسیم کننده
 تو خودت قاسمی وسرزده تقسیم شدی
دو هجا بودی حالا دو هجا بیشتری
بند بند تو که پاشید خودم فهمیدم
از روی قامت تو ردشده اند رهگذری
جا به جا میشود این دنده تکانت بدهم
وای عجب درد سری وای عجب دردسری

 
قاسم اومد جلو ، ابی عبدالله عمامه امام حسن را بستند روی صورت را گرفت.چشم نخوره این بچهف زینب سلام الله علیها می فرماید: وقتی  داداشم حسین فرمود عباسم قاسم را روی اسب بگذار،همه دیدیم، پای قاسم به رکاب اسب نمیرسید،اینقدر قدش کوتاه بوده، اومد جلو ازرق شامی چهار پسرداره،فکر نکنید راحت به شهادت رسید،نه،آموزش دیده علی اکبر است،دلاوره، پسراول را با فن جنگی زد دومی و سومی و چهارمی،خیلی برا ازرق شمای سخت اومد، خودش اومد جلوی قاسم گفت من با این قدرتم با این بچه چکار کنم ،اومد جلوی آقا به قاسم گفت: بچه چی میگی؟ آقا فرمود اگه من بچه ام  تو که ادعای رزم داری چرا بند پوتینت بازه، سرش را خم کرد، سرش را جدا کرد، صدای الله اکبر بلند شد، اما این خوشحالی چند لحظه بیشتر طول نکشید،  ابی عبدالله فرمود: نجمه برو تو خیمه  برای قاسم پسرت دعا کن ،دورش کردند. گفتند این پسر حسن،سردار جمل قاسم ِ ،زد وسط لشکر، اون کسی که پرچم لشکر به دستش بود انداخت،لشکررا بهم ریخت،گفتند حریفش نمیشویم،چه کنیم؟ اول سنگ بارانش کردند،حالا آقا کلاه خود نداره،سنگ ها به سر و صورتش میخوره ،نیزه داره حمله کردندبلندش کردند ، حسین… با نفسی که براش مونده بود صدا زد عمو به دادم برس، از بالا انداختنش،ابی عبدالله به عجله اومد،دید قاتل موی قاسم رو به دست گرفته،میخواد سر قاسم رو جدا کنه،ضربه زد دست نانجیب رو جدا کرد،ملعون صدا زد قبیله اش اومدند،درگیری سر بدن قاسم شد،همه سوار بر اسب بودند، هفده نفر رو ابی عبدالله زد،اما بین این درگیری صدا از زیر سُم اسب ها،عمو استخوانم شکست، دو تا سر روی نیزه بند نشد، یکی سر قمر بنی هاشم اباالفضل العباس علیه السلام ،یکی سر قاسم بن الحسن علیه السلام،چرا؟ چون زیر سم اسب این صورت له شده بود.ابی عبدالله همه رو زد کنار،دید قاسم داره جون میده،پاهاش رو روی زمین میکشه،گفت: عمو جان برای من سخت است یه چیزی از من بخوای من نتونم حاجت روات کنم،آخه صداش رو از زیر سم اسب ها میشنید، بدن رو بلند کرد،حرکت کرد،راوی میگه قد و بالای ابی عبداله بلند بوده، دیدم تمام قد داره راه میره،اما پاهای قاسم داره رو زمین کشیده میشه،یعنی بند بند بدنش جدا شده…حسین…

**************************

متن روضه حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام ـ متن روضه ششم محرم ـ استادتابع منش
 
قال حمید بن مسلم: فبینا کذلک اذ خرج علینا غلام کأن وجهه شقه قمر، فی یده سیف، و علیه قمیص و ازار و نعلان، قد انقطع شسع احداهما، فقال لی عمر بن سعید بن نفیل الأزدی: و الله لأشدن علیه. فقلت: سبحان الله! و ما ترید بذلک؟ دعه یکفیکه هؤلاء القوم الذین ما یبقون علی أحد منهم. فقال: و الله لأشدن علیه. فشد علیه، فما ولی حتی ضرب رأسه بالسیف، ففلقه، و وقع الغلام لوجهه، فقال: یا عماه!                                          المفید، الارشاد، ۱۱۲ – ۱۱۱ / ۳
حمید بن مسلم گوید: در این گیرودار بودیم که دیدم پسرکی به سوی ما آمد که رویش همانند پاره‏ی ماه بود و در دستش شمشیری بود و پیراهنی به تن داشت و ازار و نعلینی داشت که بند یکی از آن دو نعلین پاره شده بود. عمر بن سعد بن نفیل ازدی گفت: «به خدا من به این پسر حمله خواهم کرد.»
گفتم: «سبحان الله! تو از این کار چه بهره خواهی برد ؟ او را به حال خود واگذار. این مردم سنگدل که هیچ کس از اینان باقی نگذارند، کار او را نیز خواهند ساخت؟» گفت: «به خدا من بر او حمله خواهم کرد.» پس حمله کرده، رو برنگردانده بود که سر آن پسرک را چنان با شمشیر بزد که آن را از هم شکافت و آن پسر به رو به زمین افتاده، فریاد زد، «ای عموجان!»
فجلی الحسین علیه‏السلام کما یجلی الصقر، ثم شد شده لیث أغضب، فضرب عمر بن سعید بن نفیل بالسیف، فاتقاها بالساعد، فقطعها من لدن المرفق، فصاح صیحه سمعها أهل العسکر، ثم تنحی عنه الحسین علیه‏السلام، و حملت خیل الکوفه لتستنقذه ، فتوطأته بأرجلها حتی مات.
المفید، الارشاد، ۱۱۲ – ۱۱۱ / ۳
حسین علیه‏السلام مانند باز شکاری لشکر را شکافت. سپس همانند شیر خشمناک حمله افکند، شمشیری به عمر بن سعد بن نفیل بزد. عمر شانه را سپر آن شمشیر کرد. شمشیر دستش را از نزدیک مرفق جدا ساخت. چنان فریادی زد که لشکریان شنیدند. آن گاه حسین علیه‏السلام از او دور شد. سواران کوفه هجوم آوردند که او را از معرکه بیرون برند. پس بدن نحسش را اسبان لگدکوب کرده تا به دوزخ شتافت و دیده از این جهان بست.
 و انجلت الغبره، فرأیت الحسین علیه‏السلام قائما علی رأس الغلام و هو یفحص برجلیه ، و الحسین علیه‏السلام یقول: «بعدا لقوم قتلوک، و من خصمهم یوم القیامه فیک جدک». ثم قال علیه‏السلام: «عز والله علی عمک أن تدعوه فلا یجیبک، أو یجیبک فلا ینفعک، صوت و الله کثر واتره، و قل ناصره».                                             المفید، الارشاد، ۱۱۲ – ۱۱۱ / ۳
 
گرد و خاک که برطرف شد، دیدم حسین علیه‏السلام بالای سر آن پسر بچه ایستاده [است] و او پای بر زمین می‏سائید (و جان می‏داد) و حسین علیه‏السلام می‏فرمود: «دور باشند از رحمت خدا آنان که تو را کشتند و از دشمنان اینان در روز قیامت جدت (رسول خدا صلی الله علیه و آله) می‏باشد.»
سپس فرمود: «به خدا بر عمویت دشوار است که تو او را به آواز بخوانی و او پاسخت ندهد. یا پاسخت دهد، ولی به تو سودی ندهد. آوازی که به خدا ترساننده و ستمکارش بسیار و یار او اندک است.»
ثم حمله علی صدره، و کأنی أنظر الی رجلی الغلام تخطان الأرض، فجاء به حتی ألقاه مع ابنه علی بن الحسین علیهماالسلام و القتلی من أهل بیته، فسألت عنه؟ فقیل لی: هو القاسم بن الحسن بن علی بن أبی‏طالب علیهم‏السلام .
المفید، الارشاد، ۱۱۲ – ۱۱۱ / ۳
سپس حسین علیه‏السلام او را بر سینه‏ی خود گرفته، از خاک برداشت، و گویا من می‏نگرم به پاهای آن پسر که به زمین کشیده می‏شد. پس او را بیاورد تا در کنار فرزندش علی بن الحسین علیهماالسلام و کشته‏های دیگر از خاندان خود بر زمین نهاد. من پرسیدم: «این پسر که بود؟»
گفتند: «او قاسم بن حسن بن علی بن ابی‏طالب علیه‏السلام بود.»
 

 
*************************

 
متن روضه حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام ـ متن روضه ششم محرم ـ ناشناس

شب عاشوراء این آقا زاده ی سیزده ساله ای که امشب اومدی براش ناله بزنی،وقتی عمو بهش گفت:مرگ در نزد تو چگونه است،چه کرده من نمی دونم،این جمله چقدر زیبا می درخشه بر تارک تاریخ کربلا،
وقتی دید وجود قاسم لبالب از عشق شهادته،تا قاسم گفت:احلا من العسل، بعد گفت:عمو آیا من کشته میشم فردا،آیا اجازه میدان دارم خودم رو برات فدا کنم،عمو بهش قول داد،فردا تو رو می کشند، ابی عبدالله از شب عاشورا تکلیف قاسم رو روشن کرد،
فرمود:می کشنت،به بلای عظیمی دچارت می کنن،همه ی مقاتل نوشتند،من می خوام بگم این بلای عظیم چیه امشب،قول داد قاسمم خودت رو آماده کن،از موقعی که عمو بهش گفت تو رو می کشند،دیگه سر از پا نمی شناخت،اول رفت تو خیمه ،مادرم شمشیرم رو بده،خودش رو آماده کرد،جانم به این آقازاده،
چه کرده امام حسن علیه السلام،چه پسری،چه میوه ی دلی،چه اتفاقی است که یک جوون سیزده ساله این قدر جگردار می شه،این قدر نترس می شه،این قدر بی مهابا،وقتی مقتل رو ورق می زنی،می بینی این آقا زاده زده به قلب لشکر،ان تنکرونی فانابن الحسن، چند هزار نفر ،جلوی قاسم لال شدند، وقتی گفت:من پسر حسنم ،آیا این به خاطر اینه که پسر امام مجتبی است،یه دلیلش همینه،
آقا امام باقر علیه السلام فرمود:خوشبخت اون پدری است که پسرش رفتار و کردار و چهره اش به او بره، این پدر می تونه بگه من خوشبختم،
آقا امام حسن علیه السلام،شما چیکار کردید تو جمل،چه کردی تو اون جنگ ها که این پسر سیزده ساله ات،یه نفری بایسته بگه احلا من العسل، یه حرفی بزنم سادات ببخشند،درسته این پسر امام مجتبی است،اما نوه ی زهراست،این پسر ،نوه ی صدیقه ی کبری است،اصلاً شیر مادر تو وجودشه،مادر بزرگ وقتی حضرت زهرا سلام الله علیها باشه،قربونش برم،این ها به مادربزرگشون رفتن،هم خودش و هم اون عبدالله،عبدالله هم همینه،اینها به مادر بزرگ رفتن،هم به امیر المؤمنین علیه السلام،هم به بی بی دوعالم،
اجازه بده من یه جمله بگم،اینها بی خود نبود اینهمه شجاع بودن یه تنه به قلب دشمن زدند،آخه مادر بزرگشون هم یه نفری جلو همه ایستاد،ببخشید مُحرمه، نمی تونم راحت روضه ی فاطمیه بخونم،اما یه جمله ،سادات گریه می کنن؟ اینها از مادر بزرگ یادگرفتن،یه نفری اومد کمر بند مولارو گرفت،برو مقتل رو بخون،
وقتی عمو بهش اجازه ی میدان داد،رفت،اومد از عمو جدا بشه،اون وداع و اون گریه ها و حتی غشی علیهما بماند، می دونی قاسم یه نگاه به عمو کرد چی گفت:دقیقاً همون جمله ای رو گفت،که مادرش تو مدینه گفت،وقتی از تو مسجد مولا رو آورد بیرون،یه نگاه کرد فرمود: روحی لروحک الفداه یا اباالحسن،نفسی بنفسک الوقاء یا اباالحسن،
قاسمم یه نگاه به عمو کرد، عمو قاسم فدات بشه،اجازه دادی من برم،رفت میدان،چه میدان رفتنی،شروع کرد رجز خوندن،الله اکبر،تا خودش رو معرفی نکرده، حواست هست قاسم چه جوری رفته میدان،قاسم تنها شهیدی است که به اندازه بدنش سپر و جوشن پیدا نشد،ابی عبدالله یه تیکه از آستینش رو کند،هم براش عمامه درست کرد،تحت حنکش رو مثل کفن تن قاسم پوشوند،حواست هست یا نه،اصلاً تصور میکنی یه نوجوان سیزده ساله،هر کاری کردن،پاش به رکاب اسب نرسید، لااله الا الله ،می خوام یه حرفی بزنم،شب شیشم دارم میگم،می دونی لشکر دشمن جوهرو وجود نداشتن این نانجیب ها،اصلاً از مبارزه تن به تن فراری بودن،شما برو تاریخ رو ورق بزن،اینها آدمی نبودن رو در رو با کسی مقابله کنند،نامرد بودند،همه کاراشون رو کوفیا با نامردی جلو بردن، می دونی رسمشون چی بود،رسمشون این بود،اول سنگ باران می کردند،خودت جلو تر از من برو،کربلا چهار نفر رو سنگ بارون کردند،
خیلی عجیبه،یه بار حُرّ رو سنگ بارون کردند،مقتل می گه یه بار عابس رو سنگ بارون کردن،یه بارم قاسم سیزده ساله رو،آخریشم که خود ارباب بی کفن ما حسین علیه السلام بود،
داشت حرف می زد،سنگ بارونش کردن،بگذرم، تا گفت: ان تنکرونی فانابن الحسن،لشکر دیدن حریف این نمی شن،داستان ازرق شامی رو شنیدید، هر کی رو فرستادن،تک به تک ،تن به تن با قاسم بجنگه دیدن نه، این معلوم جگر داره،فهمیدن این نوه ی علی است،دیدن فایده نداره،لشکر و باز کردن،قاسم و کشوندن وسط لشکر دشمن،وقتی قاسم اومد وسط میدان،هی پشت سرش لشکر جمع شد،قاسم رو محاصره کردن،شروع کردن سنگ باران کردن،ای وای… حسین….
شما باید نگاه کنید ببینید یه عالم بامحاسن سفید اشک می ریزه،آدم منقلب می شه،حالا تصور کن،امام زمان(عج)با این روضه ها چه میکنه ….
فقط یه جمله بگم،یه لحظه کار به جایی رسید ابی عبدالله دید صدای قاسم داره میآد،یکی از لابه لای اسب ها هی می گه عمو کجایی، حسین………قربونت برم آقا جان،من شک ندارم تو قاسم رو بیشتر از علی اکبر می خواستی،این جنس شما اهل بیته،آخه این یتیمه،این عزیز داداشته، یادگاری بود،ای وای،رسید به قاسم، بعضی مقاتل نوشتند،
ابی عبدالله تا رسید دید سر قاسم تو دست قاتله،الانه که سر از بدنش جدا کنه،آی حسین… می خوام یه جمله بگم،هر کی تاحالا ناله نزده،ای وای، ابی عبدالله چقدر قد داره،قد و بالای حضرت چقدره،یه نوجوان سیزده ساله ام چقدر قد داره،خودت دیگه بقیه روضه رو بخون،من میشینم گریه میکنم،لشکر دیدن ابی عبدالله قاسم رو بغل کرده،می خوای بدونی بلای عظیم یعنی چی؟دیدن قاسم رو حسین به سینه چسبونده،اما پاهاش رو زمین کشیده می شه، ای حسین…..
حالا دستت رو بیار بالا به نیت فرج امام زمان(عج)،سه مرتبه یا حسین،یاحسین،یاحسین

****************************

متن روضه حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام ـ متن روضه ششم محرم ـ ناشناس

وقتی عمو اجازه نداد،نشت رو خاک ها غم همه ی دلش رو گرفته بود،زانوی غم بغل گرفته بود،یادش افتاد،باباش امام حسن علیه السلام،یه تعویذی رو بازوش بسته گفت: هر موقع همه غم های عالم رو دلت نشست،این رو باز کن بخون،دید دست خط باباش امام حسنه، قاسمم کربلا من نیستم،داداش غریبم رو یاری کنم،نکنه از قافله ی شهدا جا بمونی
قاسم،دوید اومد خدمت ابی عبدالله، عمو جان بگیر بخون دست خط بابامه،روایت نوشته ابی عبدالله تا نگاه کرد دستخط امام حسن رو،اینقدر بلند بلند گریه کرد،ناله زد،بُکاءً شدیدا،در روایت آورده،ابی عبدالله نفسش به شماره افتاد،دستخط برادر مظلومش رو بوسه زد،اینجا بود که دست گردن هم انداختند،پشت خیمه ها همه زن و بچه ها دارن نگاه میکنند،حتی غشی علیهما،هر دو روی خاک افتادند،
می خواد سوار بر اسب بشه عمو جان کمکش کرد،قدش نمی رسه پاهاش به رکاب نمی رسه،اما طفل این خانواده ام برا جنگیدن به همه ی اینها درس می ده،مشق میکنه جنگیدن رو،خیلی ها رو قاسم بن الحسن به درک واصل کرد،می گن اومد روبروی عمرسعد ملعون ایستاد،گفت:ای از خدا بی خبر،دم از اسلام می زنی، ببین اهل بیت پیغمبر،تو خیمه ها صدای العطش شون به آسمانه،
 
رجز خوند،عمر سعد می شناسه،آشناس با این خانواده،یه نانجیبی بود به نام ازرق شامی،تاریخ نوشه این با هزار نفرتو دلاوری برابری می کرد،عمر سعد گفت:برو تو باید بری با این بجنگی،بهش بر خورد،گفت:من برم،می خوای منو جلو همه کنف بکنی،آبروم رو ببری،این بچه است،عمر سعد گفت:تو که نمی شناسی این کیه،این پسر حسن بن علی ه،نوه ی حیدره،گفت:غصه نخور،من یکی از بچه هام رو می فرستم سرشو برات بیاره،چهار تا بچه داره، تو کربلا کنار بابا حاضرند،فرزند اول رو فرستاد،قاسم بن الحسن به درک واصل کرد،فرزند دوم به درک واصل شد،چهار پسرش رو خاک افتادند،خودش غضب ناک اومد،می گن وقتی اومد به جنگ قاسم ابی عبدالله زن و بچه رو جمع کرد،فرمودکه دست به دعا بشید برا قاسم،خدا کمکش کنه، اینجام قاسم بن الحسن،با ترفند جنگی گفت: به جنگ من اومدی،هنوز زین اسبت بازه، برگشت پشتش رو نگاه کنه،شیر بچه ی امام حسن علیه السلام باشمشیر دو نیمش کرد،صدای الله اکبر از خیام حسین بلند شد،قصد برچم دار کفار رو کرد،به دل دشمن زد،گفتن محاصره اش کنید،دیدن به تنهایی حریفش نمی شن،
محمد بن حنفیه رو امیرالمؤمنین علیه السلام صدا زد، گفت: میری ناقه ی نفاق رو پی کنی بیای،وقتی عایشه ی جنگ جمل سوار ناقه بود،محمد حنفیه فرزند امیرالمؤمنین علیه السلام دلاوره رفت،به دل دشمن زد،اما از مردهای جنگی که دور و برش بودند نتونست،برگشت،امیرالمؤمنین یه نگاه به امام حسن علیه السلام کرد،فرمود:پسرم کار خودته،مثل شیر ژیان امام مجتبی رفت،به یه چشم به هم زدن دستای ناقه رو زد،ناقه رو زمین خورد،منافقا همه فرار کردن،
این بچه ،بچه ی این امام حسنه،می گن وقتی برگشت محمد بن حنفیه ،از خجالت سر پایین انداخت،امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود:نه خجالت نکش،
این پسر فاطمه است،پسر پیغمبره،تو پسر علی هستی،این از اون شجره ی طیبه است،می دونن حریفش نمیشن،گفتن باید محاصره اش کنیم،یه عده نیزه می زنن،یه عده سنگ می زنن،
ای وای،یه نانجیبی کمین کرد،شمشیر به فرق نازنینش زد،تا از اسب داشت زمین می افتاد،صدا زد عمو جان به دادم برس،قاسم رو زمین افتاد ،این نانجیب قاتل اومد بالا سرش گفت: فرصت خوبیه،بهتر از این فرصت پیدا نمی کنم،کاکُل قاسم رو در دست گرفته،می خواد سر از بدنش جدا کنه،ابی عبدالله با عجله اومد،شمشیر کشید دست این نانجیب قطع شد،صدای این ملعون بلند شد،از قومش کمک خواست،اینها همه با اسب اومدند،این نانجیب رو نجات بدن،گرد و خاکی به پا شد،یه وقت حسین علیه السلام تو اون معرکه،دید یه صدای نحیفی می آد،عمو جان استخونهای بدنم رو شکستند،گفت: این همون قاسمه که پاهاش به رکاب نمی رسید،ابی عبدالله وقتی از خاک بلندش کرد،می گن: حسین سینه قاسم رو به سینه چسبانید،ابی عبدالله رشیده،سینه ی قاسم رو به سینه گذاشت،نگاه کردن دیدن پاهای قاسم،رو خاک داره کشیده میشه،حسین…………
 

**************************

متن روضه حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام ـ متن روضه ششم محرم ـ ناشناس

شب عاشورا، از شگفت‌ترین شب‌های تاریخ انسان است. شبی که بشریت، بر سر دو راهی خیر و شر قرار گرفت؛ و چه بسیار انسانها که تا آن شب در اردوگاه کفر بودند ولی یک شبه ره صد ساله طی نمودند و به حق و حقیقت پیوستند.
شب عاشورا، امام حسین علیه السلام یاران را نزد خود جمع نمود و پس از ستایش خداوند فرمود: « براستی که من اصحابی از شما باوفاتر و خاندانی از شما فرمانبردارتر نمی‌شناسم. این لشکر، من را می‌خواهند و با من سر ستیز دارند و کار من با آنان فردا به جنگ و کارزار خواهد کشید. پس بیعت خویش را از شما برمی‌دارم و به همه شما اجازه می‌دهم که مرا ترک کنید. از تاریکی شب بهره گیرید و بروید…»
پس‌از سخنان امام، ابتدا حضرت اباالفضل العباس (س)، سپس دیگر بنی‌هاشم و بعداز آنها، یاران حضرت لب به سخن گشودند و گفتند: «زنده ماندن پس‌از تو را برای چه می‌خواهیم ای فرزند رسول خدا؟ براستی که اگر بارها و بارها کشته شویم و زنده گردیم، باز هم دست از یاری تو برنخواهیم برداشت».

شاها من ار به عرش رسانم سریر فضل                  مملوک این جنابم و محتاج این دَرَم
گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر                این مهر بر که افکنم ، این دل کجا برم؟

امام که این کلمات را از آنها شنید فرمود:«من فردا کشته خواهم شد و شما نیز همه با من کشته خواهید شد».
اینجا بود که اوج کرامت انسانی آشکار گردید و اصحاب و خاندان در واکنش به خبر مرگ قطعی خویش گفتند: «خدای را سپاس که به ما توفیق یاری کردن تو را ارزانی داشت و به شهادت در رکاب تو گرامی نمود».
امام علیه السلام پس‌از آنکه حجت را بر آنان تمام کرد و بیعت مستحکم آنان را آشکار نمود، در حق آنان دعا کرد و سپس فرمود «سر بلند کنید و جایگاه خویش را در روضه و رضوان الهی ببینید» و اینگونه بود که یکایک یاران با چشم بصیرت، جای و منزل اخروی خویش را مشاهده کردند.
«قاسم بن الحسن» فرزند بزرگ امام حسن مجتبی علیه السلام که نوجوانی تازه بالغ شده بود نیز در آن جمع حضور داشت و این صحنه‌های شور و شیدایی را مشاهده می‌کرد. وی از عمو پرسید:«آیا من هم به همراه یارانت کشته خواهم شد؟» دل امام علیه السلام برای یادگار برادر سوخت و پرسید: «ای پسرک من! مرگ، نزد تو چگونه است؟» قاسم شجاعانه پاسخ داد: «احلی من العسل ـ ای عمو از عسل شیرین‌تر است».
دادن جان، گر به رهبر است            از عسل ناب مرا خوش‌تر است
جام اگر جام شهادت بُوَد                    مرگ، به از روز ولادت بُوَد
امام با رقت و شفقت فرمود: «عمویت فدای تو شود! آری، تو نیز کشته می‌شوی پس‌از آنکه بلایی عظیم بر تو وارد آید» و آنگاه ادامه داد فرزند کوچکم علی اصغر هم کشته خواهد شد. غیرت و مردانگی قاسم تازه جوان جوشید و پرسید: «عموجان! مگر دست دشمنان به خیمه‌گاه زنان هم خواهد رسید که اصغر شیرخواره را هم می‌کشند؟!»” امام پاسخ داد: «عمو به فدای تو! فاسقی از میان دشمنان، تیر به گلوی اصغر خواهد زد و او را در آغوش من به شهادت خواهد رساند در حالی که او می‌گرید و خونش در دستان من روان است…» پس آن دو گریستند و دیگر اصحاب و یاران از گریه آنان گریه کردند و بانگ شیون خاندان رسول خدا صلی الله علیه و آله از خیمه‌گاه به آسمان برخاست.
اما آن «بلای عظیم» که امام وعده آن را به قاسم داد چه بود؟ شاید نحوه شهادت آن حضرت، راز آن بلا را بر ما آشکار سازد…
برخی از نویسندگان روایت کرده‌اند پس‌از آنکه علی اکبر علیه السلام به میدان رفت و به شهادت رسید، قاسم بن الحسن به قصد جنگ از خیمه‌گاه بیرون شد.
چون امام حسین علیه السلام یادگار برادر را دید که برای جنگ بیرون آمده، او را در آغوش گرفت و با یکدیگر گریستند آنچنان که از شدت گریه از حال رفتند.

هر دو بریدند دل از بود و هست                هر دو گشودند به یکباره دست
هر دو ربودند ز سر هوش هم                  هر دو فتادند در آغوش هم
رفت ز تن، تاب و ز سر، هوششان            سوخت وجود از لب خاموششان
قاسم پس ‌از آنکه آرام شد از عمو اذن جهاد خواست.
ای عمو سینه‌ی من تنگ بُوَد                 شیشه‌ام منتظر سنگ بُوَد
نیزه کو؟ تا که زمن سینه دَرَد              تیر کو؟ تا که به اوجم ببرد
اسب‌ها کو؟ که مرا گرم کنند            استخوان‌های مرا نرم کنند؟

آن حضرت اذن نداد. پس‌ قاسم به دست و پای امام افتاد و وی را می‌بوسید و التماس می‌کرد تا بالاخره اجازه گرفت و به سوی میدان جنگ شتافت.
اسناد تاریخی از قول یکی از سپاهیان دشمن نقل کرده‌اند که پسری از خیمه‌ها به سمت ما بیرون تاخت که رویش چون پاره ماه زیبا بود. قاسم در حالی که اشک بر گونه‌هایش روان بود رجز می‌خواند و می‌گفت:

ان تنکرونی فانا ابن الحسن                       سبط النبی المصطفی المؤتمن
هذا حسین کالاسیر المرتهن                   بین اناس لاسُقوا صوب المزن

پس با وجود کمی سن و کوچکی بدن، جنگی سخت کرد و تعدادی از لشگر یزید را به خاک و خون کشید. سپاهیان دست جمعی دور او را گرفتند و یکی از آنان بر او تاخت و ضربتی شدید بر او وارد آورد. قاسم با صورت به روی زمین افتاد و فریاد یاری کشید که : «یا عماه!»، پس امام علیه السلام سر برداشت و چون باز شکاری، تیز به میدان نگریست، آنگاه همچون شیری خشمگین به سرعت به میدان حمله کرد و ضارب قاسم را با شمشیر زد و دست وی را از مرفق جدا ساخت. وی از درد عربده‌ای کشید که سواران دشمن شنیدند و به سوی میدان تاختند تا او را از دست امام علیه السلام برهانند. در این شرایط سخت، جنگی بین امام علیه السلام و کوفیان درگرفت در حالی که قاسم بر زمین افتاده بود… و شاید این، همان بلای عظیم بود.
آنگاه که غبار میدان فرو نشست، امام علیه السلام را دیدند که سینه بر سینه قاسم نهاده و وی را به سوی خیمه‌ها باز می‌گرداند در حالی که دو پای قاسم ـ شاید از شدت شکستگی‌ها ـ بر زمین کشیده می‌شد؛ و امام علیه السلام می‌فرمود: «این قوم از رحمت خدا دور باشند و جدت پیامبر صلی الله علیه و آله دشمن آنان باشد در روز قیامت»

کاش نمی‌دید عمو پیکرت                  تا ببرد هدیه بر مادرت
کاش نمی‌دید تنت کاین چنین               جان دهی و پای زنی بر زمین
دیده به روی عمو انداختی                   صورت او دیدی و جان باختی

و سپس زمزمه کرد: «به خدا سوگند برای عمویت سخت است که تو او را بخوانی ولی نتواند تو را نجات دهد …» ….
الا لعنه الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون.

منابع اصلی:
۱٫ سید بن طاووس ؛ اللهوف فی قتلی الطفوف ؛ قم: منشورات الرضی، ۱۳۶۴ .
۲٫ شیخ عباس قمی ؛ نفس المهموم ؛ ترجمه و تحقیق علامه ابوالحسن شعرانی ؛ قم: انتشارات ذوی‌القربی، ۱۳۷۸ .
۳٫ محمد بن جریر طبری ؛ تاریخ الامم و الملوک ؛ بیروت: دارسویدان، بی‌تا ؛ ج ۵ .
۴٫ شیخ صدوق ؛ أمـالـی ؛ ترجمه آیهالله کمره‌ای ؛ تهران: انتشارات کتابچی، ۱۳۷۰ .
۵٫ شیخ مفید ؛ الارشاد فی معرفه حجج الله علی العباد ؛ قم: انتشارات کنگره جهانی هزاره شیخ مفید، ۱۴۱۳ ق. .

**************************

متن روضه حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام ـ متن روضه ششم محرم ـ حاج مهدی سلحشور

تا که از چهره ات نقاب افتاد
رونق بزم آفتاب افتاد
چهره ی مجتبائیت گُل کرد
در دل دشت التهاب افتاد
دید عباس رزم شاگردش
دید صحرا در اضطراب افتاد

وقتی اومد شروع کرد با اون ملعون ازرق شامی جنگیدن،با پسراش جنگیدن،عباس بالا بلندی ایستاده بود،هی قاسم رو تشویق میکرد،مرحبا به قاسم،نمی دونم مادرش کربلا اومده یا نه،اما اگه اومده اون لحظات با صدای تشویقات عباس،چه حالی پیدا میکرد نجمه خاتون،قاسمم بارک الله،بارک الله،احتمال به قریب به یقیق،اومده کربلا،آخه اومد دید پشت خیمه ها قاسم نشسته زانوهاش رو بغل گرفته بود،داره گریه میکنه،قاسمم برا چی داری گریه میکنی؟گفت:مادر دو تا منظره یادم اومد الان،اول یادم افتاد،وقتی لحظات آخر،بابام داشت جون میداد،عموم حسین کنار بابام نشسته بود،یه وقت دست من و تو دست حسین گذاشت،صدا زد گفت:حسین جان،این امانت من دست تواست تا کربلا،فهمیدی برا چی ابی عبدالله با تأمل اجازه میدان  رفتن به قاسم داد به قاسم بر خلاف  علی اکبر،علی اکبر که میخواست بره میدان،معطل نکرد ابی عبدالله،وقتی اومد بی معطلی گفت:بابا برو،علی جان برو میدان،اما قبلش برو یه بار زینب تو رو ببینه،بچه ها تو خیمه تو رو ببینند،اما قاسم اومد ابی عبدالله این پا اون پا کرد،معطل کرد،چرا؟چون لحظات آخر،امام حسین دست قاسم رو گذاشت تو دست برادرش،داداش این امانت پیشت باشه،میدونی دلم کجا رفت؟تا علی اومد بدن فاطمه رو تو خاک بذاره،گفت:

تا ابد مجروح زخم کاری ام
وای من از این امانت داری ام

مادر یادم نمیره اون منظره رو،بابام گفت کربلا،برا عموت جان فشانی کن،من خودمو آماده کرده بودم،برا امروز،دیشب ام که از عموم پرسیدم،آیا من به شهادت میرسم،یا نه؟عموم گفت:قاسمم مرگ در ذائقه ات چه طوره؟ گفتم: احلی من العسل،از عسل شیرین تره”بچه رزمنده ها با این جمله خیلی انس دارند”اما امروز رفتم از عموم اذن بگیرم،اجازه نمیده من برم میدان،چیکار کنم،پس چی شد،که گفت:به بلای عظیمی دچار میشی،کو اون بلای عظیم،عموم که اجازه میدان رفتن به من نمیده،حالا یا بازو بند،یا صندوقچه،گفت: قاسمم این و بردار به عموت نشون بده،اگه عموم این دست خط رو ببینه،دست رد به سینه ات نمیزنه،تا قاسم دست خط پدر رو داد خدمت ابی عبدالله،ابی عبدالله رو چشماش کشید،گفت:بوی حسنم رو داره میده،بوی برادرم رو داره میده،وقتی خواست بره میدان،روایت میگه دست در گردن عمو انداخت،اینقدر حسین و قاسم با هم گریه کردند،وغُشی علیهما،دوتایی رو زمین افتادند

همه از نعره ی تو فهمیدند
کار با پور بوتراب افتاد
تا حریف نبرد تو نشدند
بارش سنگ در شتاب افتاد

گفت:نمی تونید با این نوجوان بجنگید،سنگ بارانش کنید،چند نفروکربلا سنگباران کردند،اول حر بود عابس بود،قاسم بود،اما سنگ باران چهارم،اصلاً قابل قیاس با کسی نبود،دور حسین رو تو گودال گرفتند،امام باقر فرمود:اینقدر سنگ به بدن بابام زدند

گوئیا زخم آتشین خوردی           یا عمو گفتی و زمین خوردی
به سرت سر رسیده ام برخیز    شاخه ی یاس چیده ام برخیز
سیزده سال انعکاس حسین       پسر قد کشیده ام برخیز
خاطرات قدیمی یثرب              اشک های چکیده ام برخیز
تا نفس های آخرت نشود           تا کنارت رسیده ام برخیز
من جوان مرده ام بمان پیشم  خسته ام قد خمیده ام برخیز
با تنت در برابرم چه کنم
شرمگین از برادرم چه کنم
که زده شانه ات به پنجه ی خویش    که چنین تاب داده مویت را
حیف مشتی زکاکُلت مانده          گیسویت دست قاتلت مانده
بیشتر مثل مجتبی شده ای   ولی افسوس بی صدا شده ای
مثل آیینه ای که خورده زمین         تکه تکه،جداجدا شده ای
قد کشیدی شبیه عباسم        هر کجا تیر خورده وا شده ای

صدای قاسم که بلند شد،یا عما،بازم بر خلاف علی اکبر،که صدای علی اومد،زینب میگه دیدم زانوهای داداشم داره میلرزه،آروم سوار بر مرکب شد،حسین دیگه رمق نداره،اما تا صدای قاسم اومد،روایت میگه،عقاب آسا اومد وسط میدان،اون نانجیبی که اومده،قاتلی که کنار قاسمه،ابی عبدالله بعضی از روایات میگن:اون نانجیب رو به درک واصل کرد،بعضی ها میگن دستش قطع شد رو زمین افتاد،امدن اینو نجات بدن،بدن قاسم زیر سُم اسب ها بود،مجسم کنی،بیچاره ات میکنه،این ناجیب ها رو که ابی عبدالله فراری داد،دید قاسم پاهاشو داره رو زمین،میکشه،آروم میگه یا عما،گفت:برا عموت خیلی سخته صداش بزنی،نتونه کاری برات انجام بده،عزیزبرادرم.
سئواله برا من،چرا به قاسم گفتی اقاجان به بلای عظیم،دچار میشی؟بلای عظیم هم بود،تنها بدنی است که دو بار پامال سُم مرکب ها شده،اما عرضم اینه،هر جوری بود بدن رو از زمین برداشت،درسته سینه به سینه قاسم پاها رو زمین میکشید،اون نوجوانی که پاهاش به رکاب مرکب نمی رسید،پاها رو زمین میکشید،بلاخره بدن رو آورد به خیمه،اما بدن علی اکبر رو هرچی نگاه کرد،دید تنهایی نمیتونه برداره،گفت:جوانهای بنی هاشم بیایید….بلند بگو یا حسین.

***********************

متن روضه حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام ـ متن روضه ششم محرم ـ سید مهدی میرداماد

این خانواده همینن، قول بدن پای قولشون می مونن،شب عاشوراء این آقا زاده ی سیزده ساله ای که امشب اومدی براش ناله بزنی،وقتی عمو بهش گفت:مرگ در نزد تو چگونه است،چه کرده من نمی دونم،این جمله چقدر زیبا می درخشه بر تارک تاریخ کربلا،وقتی دید وجود قاسم لبالب از عشق شهادته،تا قاسم گفت:اهلا من العسل،بعد گفت:عمو آیا من کشته میشم فردا،آیا اجازه  میدان دارم خودم رو برات فدا کنم،عمو بهش قول داد،فردا تو رو می کشند، ابی عبدالله از شب عاشوراء تکلیف قاسم رو روشن کرد،فرمود:می کشنت،به بلای عظیمی دچارت می کنن،همه ی مقاتل نوشتند،من می خوام بگم این بلای عظیم چیه امشب،قول داد قاسمم خودت رو آماده کن،از موقعی که عمو بهش گفت تو رو می کشند،دیگه سر از پا نمی شناخت،اول رفت تو خیمه ،مادرم شمشیرم رو بده،خودش رو آماده کرد،جانم به این آقازاده،چه کرده امام حسن علیه السلام،چه پسری،چه میوه ی دلی،چه اتفاقی است که یک جوون سیزده ساله این قدر جگردار می شه،این قدر نترس می شه،این قدر بی مهابا،وقتی مقتل رو ورق می زنی،می بینی این آقا زاده زده به قلب لشکر،ان تنکرونی فانابن الحسن، چند هزار نفر ،جلوی قاسم لال شدند،وقتی گفت:من پسر حسنم ،آیا این به خاطر اینه که پسر امام مجتبی است،یه دلیلش همینه،آقا امام باقر علیه السلام فرمود:خوشبخت اون پدری است که پسرش رفتار و کردار و چهره اش به او بره، این پدر می تونه بگه من خوشبختم،آقا امام حسن علیه السلام،شما چیکار کردید تو جمل،چه کردی تو اون جنگ ها که این پسر سیزده ساله ات،یه نفری بایسته بگه اهلا من العسل،یه حرفی بزنم سادات ببخشند،درسته این پسر امام مجتبی است،اما نوه ی زهراست،این پسر ،نوه ی صدیقه ی کبری است،اصلاً شیر مادر تو وجودشه،مادر بزرگ وقتی حضرت زهرا سلام الله علیها باشه،قربونش برم،این ها به مادربزرگشون رفتن،هم خودش و هم اون عبدالله،عبدالله هم همینه،اینها به مادر بزرگ رفتن،هم به امیر المؤمنین علیه السلام،هم به بی بی دوعالم، اجازه بده من یه جمله بگم،اینها بی خود نبود اینهمه شجاع بودن یه تنه به قلب دشمن زدند،آخه مادر بزرگشون هم یه نفری جلو همه ایستاد،ببخشید مُحرمه، نمی تونم راحت روضه ی فاطمیه بخونم،اما یه جمله ،سادات گریه می کنن؟ اینها از مادر بزرگ یادگرفتن،یه نفری اومد کمر بند مولارو گرفت،برو مقتل رو بخون،وقتی عمو بهش اجازه ی میدان داد،رفت،اومد از عمو جدا بشه،اون وداع و  اون گریه ها و حتی غشیه علیهما بماند، می دونی قاسم یه نگاه به عمو کرد چی گفت:دقیقاً همون جمله ای رو گفت،که مادرش تو مدینه گفت،وقتی از تو مسجد مولا رو آورد بیرون،یه نگاه کرد فرمود: روحی لروحک الفداه یا اباالحسن،نفسی بنفسک الوقاء یا اباالحسن،قاسمم یه نگاه به عمو کرد، عمو قاسم فدات بشه،اجازه دادی من برم،رفت میدان،چه میدان رفتنی،شروع کرد رجز خوندن،الله اکبر،تا خودش رو معرفی نکرده، حواست هست قاسم چه جوری رفته میدان،قاسم تنها شهیدی است که به اندازه بدنش سپر و جوشن پیدا نشد،ابی عبدالله یه تیکه از آستینش رو کند،هم براش عمامه درست کرد،تحت حنکش رو مثل کفن تن قاسم پوشوند،حواست هست یا نه،اصلاً تصور میکنی یه نوجوان سیزده ساله،هر کاری کردن،پاش به رکاب اسب نرسید، لااله الا الله ،می خوام یه حرفی بزنم،شب شیشم دارم میگم،می دونی لشکر دشمن جوهرو وجود نداشتن این نانجیب ها،اصلاً از مبارزه تن به تن فراری بودن،شما برو تاریخ رو ورق بزن،اینها آدمی نبودن رو در رو با کسی مقابله کنند،نامرد بودند،همه کاراشون رو کوفیا با نامردی جلو بردن، می دونی رسمشون چی بود،رسمشون این بود،اول سنگ باران می کردند،خودت جلو تر از من برو،کربلا چهار نفر رو سنگ بارون کردند،خیلی عجیبه،یه بار حُرّ رو سنگ بارون کردند،مقتل می گه یه بار عابث  رو سنگ بارون کردن،یه بارم قاسم سیزده ساله رو،آخریشم که خود ارباب بی کفن ما حسین علیه السلام بود،داشت حرف می زد،سنگ بارونش کردن،بگذرم،تا گفت: ان تنکرونی فانابن الحسن،لشکر دیدن حریف این نمی شن،داستان ارزق شامی رو شنیدید، هر کی رو فرستادن،تک به تک ،تن به تن با قاسم بجنگه دیدن نه، این معلوم جگر داره،فهمیدن این نوه ی علی است،دیدن فایده نداره،لشکر و باز کردن،قاسم و کشوندن وسط لشکر دشمن،وقتی قاسم اومد وسط میدان،هی پشت سرش لشکر جمع شد،قاسم رو محاصره کردن،شروع کردن سنگ باران کردن،ای وای…

تا لاله گون شود کفنم بیشتر زدند
از قصد روی زخم تنم بیشتر زدند
قبل از شروع ذکر رجز مشکلی نبود
گفتم که زاده ی حسنم بیشتر زدند
این ضربه ها تلافی بدر و حنین بود
گفتم  علی و بر دهنم بیشتر زدند

 حسین………شما باید نگاه کنید ببینید یه عالم بامحاسن سفید اشک می ریزه،آدم منقلب می شه،حالا تصور کن،امام زمان(عج)با این روضه ها چه میکنه،یه بیت:

می خواستند از نظر عمق زخم ها
پهلو به فاطمه بزنم بیشتر زدند

فقط یه جمله بگم،یه لحظه کار به جایی رسید ابی عبدالله دید صدای قاسم داره میآد،یکی از لابه لای اسب ها هی می گه عمو کجایی، حسین………قربونت برم آقا جان،من شک ندارم تو قاسم رو بیشتر از علی اکبر می خواستی،این جنس شما اهلبیته،آخه این یتیمه،این عزیز داداشته،           یادگاری بود،ای وای،رسید به قاسم، بعضی مقاتل نوشتند،ابی عبدالله تا رسید دید سر قاسم تو دست قاتله،الانه که سر از بدنش جدا کنه،آی حسین… می خوام یه جمله بگم،هر کی تاحالا ناله نزده،ای وای، ابی عبدالله چقدر قد داره،قد و بالای حضرت چقدره،یه نوجوان سیزده ساله ام چقدر قد داره،خودت دیگه بقیه روضه رو بخون،من میشینم گریه میکنم،لشکر دیدن ابی عبدالله قاسم رو بغل کرده،می خوای بدونی بلای عظیم یعنی چی؟دیدن قاسم رو حسین به سینه چسبونده،اما پاهاش رو زمین کشیده می شه، ای حسین……………. حالا دستت رو بیار بالا به نیت فرج امام زمان(عج)،سه مرتبه یا حسین،یاحسین،یاحسین

منبع: کتاب گودال سرخ

**************************

متن روضه حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام ـ متن روضه ششم محرم ـ حاج محمدرضا طاهری

امشب شب یتیم نوازیه،دو ساله بود،تو بغل عمو جان بزرگ شد،یه عقده ای رو سینه قاسم بن الحسن بوده،اون روزای آخر عمر باباش،با بابا از خونه می اومد بیرون،نگاه میکرد بعضی ها هم که میان سلام  می کنند،بچه با بابا داره قدم  می زنه،انگار با همه ی قدرت دنیا داره قدم  می زنه،دلش قرصه،اونم بابایی مثل امام حسن علیه السلام،میومدن جلوی چشم این بچه سلام میدادن،می گفتند:السلام علیک یا مُذل المؤمنین،بچه سئوال می کنه،برا چی اینها این طوری میگن؟حتماً عمو جانش براش گفته،عزیز دلم اینها متوجه نیستن،بابات کار خدایی کرده،صلح کرده با معاویه،اینها یه دونه شون هم مرد جنگی نیستند بابات رو یاری کنن،همین ها که می اومدن می گفتند، السلام علیک یا مُذل المؤمنین،همین ها برا معاویه می نوشتند،اگر تو دستور بدی حسن بن علی رو کت بسته تحویلت می دیدم،اگه امام حسن علیه السلام یاران باوفایی مثل حبیب،مثل مسلم،مثل زهیر،هرکدوم رو داشتن ،امام حسن علیه السلام مگر صلح می کردند،یه عقده دیگه هم توی سینه این بچه هست،دو ساله بود وقتی بابا به شهادت رسید،همراه عمو عباس بوده،عباس میگه:

اون روزها که قلب زهرا خون میشد
بدن مجتبی تیر بارون می شد
قاسمش تو چشم من نگاه میکرد
برای انتقام من خدا خدا میکرد

هی نگاه به عمو عباس می کرد،عمو می گفت:عزیزم صبر کن،داداشم من و مأمور به صبر کرده،و الا یه دونه از اینها رو نمی گذاشتم زنده بمونن،ابی عبدالله فرمود:خدا من رو مأمور به صبر کرده،عباسم صبر کن قربونت برم،ان شاءالله کربلا،حالا تو پوست خودش نمی گنجه،از شب قبل هی سئوال میکنه،عمو جان آیا من هم قردا کشته میشم،می خواد به این نانجیب هایی که یه عمری باباشو این طور خطاب می کردند،نشون بده من بچه ی همون امام مجتبی هستم،عجیبه جنگ کردن قاسم بن الحسن،سیزده ساله شه ،وقتی عمو اجازه نداد،نشت رو خاک ها غم همه ی دلش رو گرفته بود،زانوی غم بغل گرفته بود،یادش افتاد،باباش امام حسن علیه السلام،یه تعویذی رو بازوش بسته گفت: هر موقع همه غم های عالم رو دلت نشست،این رو باز کن بخون،دید دست خط باباش امام حسنه،قاسمم کربلا من نیستم،داداش غریبم رو یاری کنم،نکنه از قافله ی شهدا جا بمونی قاسم،دوید اومد خدمت ابی عبدالله، عمو جان بگیر بخون دست خط بابامه،روایت نوشته ابی عبدالله تا نگاه کرد دستخط امام حسن رو،اینقدر بلند بلند گریه کرد،ناله زد،بُکاءً شدیدا،در روایت آورده،ابی عبدالله نفسش به شماره افتاد،دستخط برادر مظلومش رو بوسه زد،اینجا بود که دست گردن هم انداختند،پشت خیمه ها همه زن و بچه ها دارن نگاه میکنند،حتی غشیه علیهما،هر دو روی خاک افتادند،می خواد سوار بر اسب بشه عمو جان کمکش کرد،قدش نمی رسه پاهاش به رکاب نمی رسه،اما طفل این خانواده ام برا جنگیدن به همه ی اینها درس می ده،مشق میکنه جنگیدن رو،خیلی ها رو قاسم بن الحسن به درک واصل کرد،می گن اومد روبروی عمرسعد ملعون ایستاد،گفت:ای از خدا بی خبر،دم از اسلام می زنی، ببین اهلبیت پیغمبر،تو خیمه ها صدای العطش شون به آسمانه،رجز خوند،عمر سعد می شناسه،آشناس با این خانواده،یه نانجیبی بود به نام ارزق شامی،تاریخ نوشه این با هزار نفرتو دلاوری برابری می کرد،عمر سعد گفت:برو تو باید بری با این بجنگی،بهش بر خورد،گفت:من برم،می خوای منو جلو همه کنف بکنی،آبروم رو ببری،این بچه است،عمر سعد گفت:تو که نمی شناسی این کیه،این پسر حسن بن علی ه،نوه ی حیدره،گفت:غصه نخور،من یکی از بچه هام رو می فرستم سرشو برات بیاره،چهار تا بچه داره، تو کربلا کنار بابا حاضرند،فرزند اول رو فرستاد،قاسم بن الحسن به درک واصل کرد،فرزند دوم به درک واصل شد،چهار پسرش رو خاک افتادند،خودش غضب ناک اومد،می گن وقتی اومد به جنگ قاسم ابی عبدالله زن و بچه رو جمع کرد،فرمودکه دست به دعا بشید برا قاسم،خدا کمکش کنه، اینجام قاسم بن الحسن،با ترفند جنگی گفت: به جنگ من اومدی،هنوز زین اسبت بازه، برگشت پشتش رو نگاه کنه،شیر بچه ی امام حسن علیه السلام باشمشیر دو نیمش کرد،صدای الله اکبر از خیام حسین بلند شد،قصد برچم دار کفار رو کرد،به دل دشمن زد،گفتن محاصره اش کنید،دیدن به تنهایی حریفش نمی شن، محمد بن حنفیه رو امیرالمؤمنین علیه السلام  صدا زد، گفت: میری ناقه ی نفاق رو پی کنی بیای،وقتی عایشه ی جنگ جمل سوار ناقه بود،محمد حنفیه فرزند امیرالمؤمنین علیه السلام دلاوره رفت،به دل دشمن زد،اما از مردهای جنگی که دور و برش بودند نتونست،برگشت،امیرالمؤمنین یه نگاه به امام حسن علیه السلام کرد،فرمود:پسرم کار خودته،مثل شیر ژیان امام مجتبی رفت،به یه چشم به هم زدن دستای ناقه رو زد،ناقه رو زمین خورد،منافقا همه فرار کردن،این بچه ،بچه ی این امام حسنه،می گن وقتی برگشت محمد بن حنفیه ،از خجالت  سر پایین انداخت،امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود:نه خجالت نکش،این پسر فاطمه است،پسر پیغمبره،تو پسر علی هستی،این از اون شجره ی طیبه است،می دونن حریفش نمیشن،گفتن باید محاصره اش کنیم،یه عده نیزه می زنن،یه عده سنگ می زنن،ای وای،یه نانجیبی کمین کرد،شمشیر به فرق نازنینش زد،تا از اسب داشت زمین می افتاد،صدا زد عمو جان به دادم برس،قاسم رو زمین افتاد ،این نانجیب قاتل اومد بالا سرش گفت: فرصت خوبیه،بهتر از این فرصت پیدا نمی کنم،کاکُل قاسم رو در دست گرفته،می خواد سر از بدنش جدا کنه،ابی عبدالله با عجله اومد،شمشیر کشید دست این نانجیب قطع شد،صدای این ملعون بلند شد،از قومش کمک خواست،اینها همه با اسب اومدند،این نانجیب رو نجات بدن،گرد و خاکی به پا شد،یه وقت حسین علیه السلام تو اون معرکه،دید یه صدای نحیفی می آد،عمو جان استخونهای بدنم رو شکستند،گفت:

 ای چشمه سار رحمت بی منتها عمو
در مقدم تو بستم از خون حنا عمو
چشمم به زیر پات بزرگی کن و بیا
بالین این شکسته ی درد آشنا عمو
همچون علی اکبر خود در برم بگیر
خواهی بگویمت پدر این لحظه یا عمو
این سینه سرخ  بسمل خود را حلال کن

بسمل می دونی،کجا این عبارت بکار میره،مرغی که سرش رو می کنن،همچین که بال می زنه، می گن بسمل،یه لحظه ای ابی عبدالله رسید،دید قاسم پاهاش رو داره رو زمین ها میکشه،

این سینه سرخ  بسمل خود را حلال کن
خیلی به دامنت زده ام دست و پا عمو

اشاره داره به بعضی از روضه هایی که سخته،اما اشاره گفته،تو پای روضه بزرگ شدی،آی جوونها یکی از خواسته هاتون از ارباب این باشه،بگو آقاجان می خوام محاسنم در خونه شما سفید بشه،در خونه ات بمونم،نکنه دستم جدا بشه،

جاری شدم به پهنه ی این دشت مثل آب
از بس شد استخوان تنم آسیا عمو
حسین……… با قاسم هم ناله شو…حسین
ثانیه های آمدنت مثل سال رفت
در ازدحام ابرهه های بلا عمو

اگه اسب از روی یه بدنی بخواد رد بشه،مگه فقط از یه عضوی از بدن رد میشه،چرا این حرف رو می زنم،برای این بیت ،گفت:

دیگر مرا لبی و دهانی نمانده است
تا خانمت دوباره  که مرده ام بیا عمو

این حرف منو کسانی که موقعی تو دوران دفاع مقدس بودن،زخمی شدن ،مخوصاً تو اون  گرماهای جنوب،این حرف منو بهتر می فهمند،گفت:عمو جان

تاول زده است زخم من از ریگ های داغ
لطفی کن و زخاک جدا کن مرا عمو

همه ی بیت ها یه طرف،این بیت هم یه طرف،وقتی می خواستن سوارش کنن پاش نمی رسید،زره ای اندازه اش پیدا نشد،گفت:

از من بگو به عمه که اندازه ام شود
هر قدر آورد زره از خیمه ها عمو

چقدر با معرفته این بچه،الان هم حرف های خودش نیست،دلش برا عموش میسوزه،گفت:عمو جان

کارت برای بردن من سخت می شود
دیگر نمانده هیچ برایت عبا عمو
گرچه یتیم طالع بختم مبارک است
مستم زعطر چادر خیرالنساء عمو

این همون قاسمه که پاهاش به رکاب نمی رسید،ابی عبدالله وقتی از خاک بلندش کرد،می گن: حسین سینه قاسم رو به سینه چسبانید،ابی عبدالله رشیده،سینه ی قاسم رو به سینه گذاشت،نگاه کردن دیدن پاهای قاسم،رو خاک داره کشیده میشه،حسین…………

 منبع: کتاب گودال سرخ

*********************

برای مشاهده اشعارشهادت حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام  اینجا   کلیک بفرمایید