متن روضه طفلان مسلم بن عقیل

متن روضه طفلان مسلم بن عقیل علیه السلام ـ  مرحوم کافی

اقایان عزیز! خدا قسمتتان کند به عراق بروید. وقتی می خواهید از بغداد به سمت کربلا بروید  اگر نگاه کنید ، بین درخت های خرما دوتا گنبد کوچک پیداست. به راننده می گویید: اینجا کجاست؟ میگوید :قبر دوتا بچه های مسلم بن عقیل است. وقتی داخل حرمشان می شوی خدا شاهد است نه واعظ میخواهی نه زیارتنامه خوان ونه روضه خوان همین که پایت را داخل حرم این دوبچه می گذاری و دوتا قبر کوچک را پهلوی هم می بینی اتش میگیری. بعد از شهادت مسلم درکوفه وشهادت امام حسین(ع) اهل بیت را به کوفه اوردند. دوتا بچه های مسلم نزد شریح قاضی بودند. شریح با اینکه علیه حسین (ع) فتوای جهاد  داده بود اما دوتا بچه های مسلم  را لو نداد و انها را در خانه نگه داشت.  اهل بیت(ع)وقتی به کوفه امدند، شریح با یک طرح دستی دوتا بچه ها را به زین العابدین(ع) رساند. نمی دانم این حرف را امشب بگویم یا نه؟ ای زن ومرد! نمی دانم خبر دارید یا نه؟ زینب(ع) را درکوفه دوازده روز به زندان بردند. بچه های فاطمه(ع) را دوازده روز به زندان بردند. نمی دانم مفتشین انها چطور فهمیدند که دوتا بچه بر اهل بیت(ع) اضافه شده است؟ انها فهمیدند که دوتا بچه  در خانه شریح بوده اند وبه اقا  زین العابدین (ع) تحویل داده شده اند. عبیدالله یک حساسیت عجیبی نسبت به مسلم بن عقیل و بچه هایش داشت.  وقتی  خواستند ال محمد(ص) را از زندان بیرون اورند، یک مأمور از طرف عبیدالله  دم در زندان ایستاد و گفت: بچه و بزرگ باید خودشان را معرفی کنند تا من اسامی آنها را بنویسم. می خواست بچه های مسلم را پیدا کند. تمام زن ومرد اسامی اشان یادداشت شد. به این دو تا بچه که رسید، گفت: امیر، عبیدالله دستور داده که ما این دو تا بچه را نگه بداریم و باید همین جا بمانند. آقایان عزیز! یک دفعه صدای این دو بچه بلند شد که ای خدا! ما گوشه زندان چه کنیم؟ امام چهارم(ع) هر چه اصرار کرد تا این دو بچه هم همراه آنها بیاید فایده ای نداشت. برای این دو بچه یک زندان بان تعیین کردند. هر روز نزدیک غروب آفتاب فقط دو تا قرص نان جو برایشان می آوردند. برادر بزرگتر اسمش محمد است. یک روز صدا زد: داداش! اینها هر روز غذا را نزدیک غروب آفتاب می آورند خوب است روزها را روزه بگیریم. این بچه ها روزها را روزه می گرفتند. زندانی آنها یک سال به طول کشید. اواخر، یک پیرمرد که اسمش مشکور بود زندان بان آنها شد. یک روز بچه ها به این پیرمرد گفتند: پیرمرد! بگو بدانیم آیا تو پیغمبر اسلام (ص) را می شناسی؟ گفت: من مسلمانم او پیغمبر است، چطور نشناسمش؟ گفتند: بگو بدانیم آیا تو علی (ع) را می شناسی؟ گفت: او امام من است من چطور نشناسمش؟ گفتند : پیرمرد! بگو بدانیم آیا تو حسن را می شناسی؟ گفت: امام دوم من است. گفتند پیرمرد! بگو بدانیم تو حسین را می شناسی؟ گفت: آری امام سوم من است. خدا لعنت کند آنهایی را که پارسال حسین(ع) را کشتند. من مدتی است برای حسین(ع) دارم گریه می کنم. گفتند: پیرمرد! بگو بدانیم آیا مسلم بن عقیل را می شناسی؟ گفت: آری ، نماینده امام حسین(ع) بود. به کوفه آمد او را هم کشتند. پیرمرد گفت: اینها چه سوالی است که می کنی؟ برای چه اینها را از من می پرسید؟ یک وقت گفتند: آی پیرمرد! ما بچه های مسلم بن عقیل هستیم. آی غریب مسلم!…
پیرمرد گفت: آقا زاده ها! چرا زودتر خودتان را به من معرفی نکردید؟ در زندان باز است اگر می خواهید بروید آزادید. اگر هم می خواهید بمانید من غلام شما هستم. هر کار بگویید می کنم. گفتند: پیرمرد! اجاز بدهی ما برویم به خدا دلمان برای مادرمان تنگ شده است. صدا زد: آقا زاده ها! چشم من آزادتان می گذارم بروید. این کار برای من مسئولیت دارد، شاید کشته هم شوم اما این کار را می کنم. فقط یک لطفی بکنید الان می ترسم آزادتان کنم. می ترسم بروید و شما را دستگیر کنند. بگذارید شب شود آن وقت برودید. شب شد. زندان بان در زندان را باز کرد، گفت: دو سه ساعتی بچه ها در کوچه سرگردان بودند. تا بالاخره سر از فرات، کنار نخلها در آوردند. خسته شده بودند. نشستند سر به درخت خرما گذاشتند و خوابیدند. ای کاش آن شب آنجا نخوابیده بودند. صبح شد. زنهای عرب می آمدند از آنجا آب می بردند. کنیز حارث آمد کنار شریعه مشکش را آب کند دید دو تا بچه زیر درخت نشسته اند و دارند گریه می کنند. گفت: شما که هستید؟ گفتند: ما یتیمان مسلم هستیم. آنها را به خانه آورد. به زن حارث گفت: خانم! دو تا مهمان برایت آورده ام  اما این مهمان ها خیلی قیمتی هستند. این مهمانها خیلی با ارزش هستند. گفت: از کجا پیدایشان کردی؟ کنیز جریان را گفت. این زن بچه ها را شست و شو داد. لباسهایشان را عوض کرد. گفت: آقازاده ها! من جای مادر شما هستم. مبادا غصه بخورید.
آی آقازاده های مسلم! امشب لطفی کنید از خدا بخواهید تا خدا حوائج این مردم را که این جور دارند عاشقانه برای شما گریه می کنند برآورد. آی قرض دارها! امشب شبش است، آی مریض دارها! امشب شبش است، آی گرفتارها! دردمندها! این دو تا بچه در خانه خدا آبرو دارند.
این زن به بچه ها غذا داد. شب شد بچه ها را در اتاق دیگری خواباند. در را هم روی بچه ها بست. نصف شب دامادش (و به نقلی پسرش ) حارث آمد. زن گفت: مرد! تا حالا کجا بودی؟ گفت: صبح به عبیدالله خبر دادند که زندان بان، بچه های مسلم را آزاد کرده است. عبیدالله گفته: هر کس این دو بچه را پیدا کند دوهزار درهم به او جایزه می دهم. من از صبح تا حالا خودم و اسبم را در این بیابانها هلاک کردم، دنبال این دوتا بچه گشتم به خدا قسم اگر آنها را پیدا کنم قطعه قطعه شان می کنم. حارث خوابید. یک ساعت خوابش برد. یک وقت دید از داخل آن اتاق صدای گریه بچه ها بلند شد. یکی از بچه ها خوابی دیده بود. بلند شد و برادرش را بیدار کرد. صدا زد: برادر! به نظرم امشب شب آخر عمرمان است. یا الله! حارث از خواب بیدار شد. گفت: صدای گریه بچه از داخل خانه ما می آید؟ زن گفت: شاید برای همسایه ها باشد. گفت: نه از خانه ماست. بلند شد یکی یکی در اتاقها را باز کرد تا به اتاق بچه ها رسید. این دو تا آقازاده را دید که دست به گردن هم انداخته اند و دارند گریه می کنند. این نانجیب گفت: « من أنتما» شما کیستید؟ گفتند: درامانیم؟ گفت: آری. گفتند: بچه های مسلم هستیم. بمیرم این نانجیب آن قدر سیلی به صورت بچه ها زد.

یتیمی درد بی درمان یتیمی
یتیمی خواری دوران یتیمی
الهی طفل بی بابا نباشد
اگر باشد در این دنیا نباشد

گیسوهای این دو بچه را به هم بست. صبح زود بلند شد. غلام و پسرش را برداشت وبه همراه بچه ها کنار فرات آمد تا سرشان را جدا کند. محمد و ابراهیم گفتند: ای حارث! پس به ما مهلت بده تا چند رکعت نماز بخوانیم. مهلتشان داد آنها هم چهار رکعت نماز خواندند دستهایشان را طرف آسمان بلند کردند و گفتند: « ای خدا! بین ما و بین او به حق قضاوت کن!» الله! الله!  ای آسمان چرا خراب نشدی؟ نه غلام حارث و نه پسرش هیچ کدام حاضر نشدند این دو بچه را بکشند. این نانجیب خودش سر از بدن آنها جدا کرد. این بچه ها این قدر پاهایشان را به زمین کشیدند تا از دنیا رفتند. سرها را میان یک ظرف گذاشت و به مجلس عبیدالله آورد. جمعیتی نشسته اند. یک دفع سرها را جلوی امیر انداخت. امیر گفت: اینها چیست؟ نانجیب گفت: بچه ها مسلم را  خواستی من هم سرهایشان را آوردم. گفت: نانجیب گفتم بچه ها را پیدا کن! نگفتم سرهایشان را بیاور. عبیدالله با آن قساوت قلبش ناراحت شد. گفت: آیا کسی هست این مرد را گردن بزند؟ یک مرد شامی گفت: بله من حاضرم. این مرد، حارث را همانجا برد و در محل قتل طفلان مسلم سر از بدنش جدا کرد.

دیدی که خون نا حق پروانه، شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند

اللهم صل علی محمد وآل محمد، أللهم انا نسئلک و ندعوک باسمک العظیم یا الله!

**************************

متن روضه طفلان مسلم بن عقیل علیه السلام  ـ  حجه الاسلام سید حسین مؤمنی

دو تا آقا زاده اند برای بیداری عقل خیلی مهمه ،یکی اسمش محمد یکی دیگه اسمش ابراهیم اینا دو تا آقا زاده های مسلم بن عقیلند وقتی که امام حسین علیه السلام اومد و مسلم اومد به سمت کوفه وقتی درا رو می خواستند ببندند به سمت مسلم این دو تا بچه تو دست بابا مونده بودند چه کار کنند مسلم اومد در خانه شریح قاضی ،شریح میای گفت:مسلم برو درد سر برا من درست نکن گفت : من کاریت ندارم نمیام تو فقط ازت خواهش می کنم این دو تا بچه های من و دستشون بگیر بذار تو دست حسین.مسلم به شهادت رسید کربلا به وقوع پیوست شنید کاروان داره می ره به سمت کوفه دو تا بچه های مسلم داد دست پسرش گفت:اینا رو برسون به قافله .داشت می اومد تو راه گفت:اون قافله است داره می ره خودتون رو برسونید به کاروان هر چه دویدند بچه ها نرسیدند
تا اینکه دو نفر اونها رو اسیر کردند تا گفتند ما بچه های مسلمیم اونا رو بردند پیش عبیدالله ملعون.عبیدالله گفت:اینا رو ببرید زندون نه آب خنک بهشون بدید نه غذای درست و حسابی.یکسال بچه های مسلم در زندان بودند یه روز برادر بزرگتره به کوچکتره گفت:بیا به این زندانبانه بگیم کی هستیم اومد گفت :زندانبان تو مسلمونی گفت :پیغمبرت کیه تو اسم علی رو شنیدی گفت:تا حالا اسم جعفر طیار به گوشت خورده بله می شناسم جعفر طیار خدا بال داد عوض دو تا دستش گفت:فرزند جعفر رو هم می شناسی بله می شناسم تا حالا اسم مسلم بن عقیل به گوش ات خورده بغض گلوی این زندانبان و گرفت گفت:چرا داریداین حرفا رو می زنید مگه چیه گفت: ما فرزندان مسلم بن عقیلیم تا گفت :فرزندان مسلم ایم به پای این دو تا آقازاده افتاد
در زندان باز برید آزاد من شما رو آزاد کردم دو قرص نان بهشون داد و کوزه آب گفت:بریدکنار فرات دارن می رن پیرزنی اومده بود آب ببره بچه ها رو خسته دید گفت:شما کی هستید غریبید تا این زن فهمید بچه های مسلمند اینقدر احترام به اینا گذاشت برد با خودش خونه. نصف شب بود شوهر خبیثی داره به نام حارث اومد در زد وارد شد تو که مدت ها بود نمی اومدی چطورمشب اومدی گفت:دو تا بچه های مسلم از زندان فرار کردند عبیدالله دو هزار درهم و دینار جایزه گذاشته هر کی اینا رو بیاره
ببینید یه زندانبان با نام حسین عقلش احیا شد و برگشت و سریع وظیفه اش و انجام داد
این دو تا آقا زاده یه جا کز کردن زنه اومد گفت:صداتون در نیاد این شوهر من آدم خبیثیه دنبال شماست بچه ها یه گوشه خوابیدند هر دو تایی خوابی دیدند پبغمبر و امیرالمومنین و امام حسن و حسین و باباشون مسلم.پیغمبر رو کرد به مسلم اومدی و بچه هات و تنها گذاشتی مسلم هم فرمود بچه ها فردا شب میهمان من اند هر دو پریدند از خواب به هم نیگاه می کنند گفت:داداش فکر کنم آخرین شب عمر ما باشه دست انداختند گردن هم شروع کردند گریه کردن حارث از خواب نحسش بلند شد همین الان آدرس و آورده بودم دو جور نقله هر دو رو ادغام می کنم زیاد وقت و نگیرم
حارث از خواب بیدار شد اتاق به اتاق گفت:صدای بچه از کجا میاد اومد تا نگاهش به این دو تا آقا زاده افتاد گفت:شما کی هستید گفت :بگیم در امانیم
گفت:بله در امانید ،در امان خدا و رسول گفت:بله تا شنید بچه های مسلم اند با مشت و لگد به جان بچه های مسلم افتاد اینقدر ای بچه ها رو زد دست و پای بچه ها رو بست یه گوشه انداخت گفت:فردا می برم جایزه می گیرم صبح شد این دو تا آقا زاده رو همراه غلام و پسرش کنار فرات گفت:می خوام سر و از تن اینا جدا کنم اول شمشیر و داد دست غلامش گفت:سر اینا رو جدا کن تا اینها غلام رو دیدند گفتند:ما وقتی چهره تو رو دیدیم یاد بلال موذن پیامبر افتادیم گفت:مگه می شناسیدپیامبر و گفتند بله شمشیر از دستش لرزید و خودش رو زد به دریای فرات شمشیر و داد دست پسرش تا اومد سر و جدا کنه همین گفتگو تکرار شد تا فهمید بچه های مسلم اند پسر هم شمشیر از دستش افتاد روی زمین گفت: نمی کشم تا خواست خودش سر بچه ها رو جدا کنه همسرش دوید جراحتی به این زن وارد کرد پسر مداخله کرد پسر خودش رو هم کشت محمد و ابراهیم خیلی التماسش کردند گفتند:بیا ما رو به بازار برده ها ببر بفروش گفت:نه باید جایزه بگیرم گفتند: ما رو زنده ببر گفت :نه سرتون و باید ببرم جایزه بیشتر بگیرم گفتند:لا اقل اجازه بده  دو رکعت نماز بخونیم دو رکعت نماز خودند محمد و ابراهیم دستاشون و به گردن هم انداخته بودند اما این قسی القلب رحم نکرد بی حیا دست برد برادر بزرگتره رو سر ببره کوچکه خودش رو روی دست و پای حارث می انداخت کوچکه می خواست سر ببره بزرگتره می گفت:اول من.تا گفت:مادرم دست برادر کوچک تر رو به من سپرده بچه ها رو سر برید
بدن انداخت تو شط فرات سرها رو گذاشت تو توبره برد پیش عبدالله.گفت:عبیدالله دشمناتو کشتم سرشونو آوردم تا عبیدالله سرهای نازنین بچه های مسلم و دید با همه قساوت قلبش سه مرتبه از جاش بلند شد و نشست رو زمین گفت: حارث چه کردی لحظه آخر چه گفتند:التماس کردند تو چی گفتی جایزه آخرین کار اینا چه بود دو رکعت نماز خوندند اینا رو جلو همدیگه سر بریدی…
جزو آدابه می گن گوسفند و جلو گوسفند نباید ذبحش کنی تو چطوری دلت اومد این دو تا بچه رو اینطوری سر ببری به یکی دستور داد گفت: می بری این حارث و همان جایی که بچه ها رو سر بریده همون جا سر می بری سرها هم بنداز شط فرات حارث گفت:ده هزار درهم حاضرم بهت بدم گفت:نه خدا رو شکر این توفیق به من داده شد اول دستور داد دو تا دست حارث و قطع کرد گوشهاش و قطع کرد و چشماش در آورد شکمش پاره کرد بدن انداخت تو آب ،آب بدن و انداخت بیرون
انداخت تو چاه ،چاه پس زد زمین حاضر نشد بدن حارث بپذیره مجبور شد بدن نحس حارث و سوزوند خاکستر رو بر باد داد حالا سر فرزندان مسلم
می گه سرها رو انداختم تو آب جلد دوم رمز المصیبه به نقل از ناسخ این مطلب نقل می کنه می گه سرها رو انداختم بدن ها از آب بیرون اومد سرها به بدن ملحق شد دست به آغوش هم رفتند دو مرتبه زیر آب.قسم بدیم به حق اون دو تا آقازاده ای که……

**********************

برای مشاهده زندگینامه طفلان حضرت مسلم بن عقیل علیه اسلام اینجا کلیک بفرمایید